کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

غلیان احساسات !

کلی از غلیان احساساتم توی این روزهااااااااااا برات نوشته بودم که یهویی همش پرید ... نمیدونم دوباره که میتونم بنویسم ولی خوب متاسفم !   فقط بگم که... خاله آرام توی وبلاگ آمیتیس در مورد زمانی نوشته بود که آمیتیس نبوده و اینکه یادش نمیاد قبلا چه جوری زندگی میکرده بدون آمیتیس و حوصله اش سر نمیرفته ... و خاله مونا توی وبلاگ شنتیا از بچه های بی سرپرستی نوشته بود که هیچ چیز توی دنیا براشون جای پدر و مادر رو پر نمیکنه ...   با خوندن هر دو پست خیلی به فکر فرو رفتم ! اینکه واقعا زندگی بدون تو دیگه برام غیر قابل تصوره و پوچ ! و اینکه نمیدونم چی میشه که یه مادر میتونه بچه اش رو ول کنه بره !   احساس میکنم آماده ام و ا...
7 خرداد 1392

نشستن !

امروز موفق شدی برای اولین بار توی ده ماه و بیست و چهار روزگی از حالت خوابیده بلند شی و بنشینی ... دفعه اولی که بلند شدی رو ندیدم ,رفته بودم دستشویی که اومدم بیرون و دیدم از حالت دمر به حالت نشسته تغییر موقعیت دادی ,اولش یه خورده تعجب کردم و بعد هم فکر کردم شاید اصلا دمر نبودی ... ولی بعد از ظهر دیدم که وقتی دمر خوابیدی یواش یواش باسنت رو میدی عقب تا بیای روی زانوت و بعد هم کم کم مینشینی ...   خیلی خوشم اومد ,پسرک باهوش من !
5 خرداد 1392

سینه خیز + چهار دست و پا ...

امروز کلا روز اولین ها بود ...   ظهر که داشتم ظرف میشستم برگشتم و دیدم که شما دمر افتادی و داری با ریشه های فرش بازی میکنی , یک کم بعد که برگشتم دیدم سینه خیز و دنده عقب حدودا 1.5 متر عقب رفتی و بار بعد که برگشتم دیدم باز هم حدودا 2 متر عقب رفتی ...   شب هم که رفته بودیم خونه خاله فری به خاطر به دست آوردن موبایل خاله فری حدودا 1.5 متری رو چهار دست و پا رفتی ...   خدا رو شکر هر دو اتفاق توی ده ماه و بیست و چهر روزگیت افتاد ! مبارکه ! عکسهایی که خاله فری عکاس ازت گرفت ... ...
5 خرداد 1392

آشپزخونه !!!

وقتی مامان باج میده به کیان و اجازه میده تا کشو سفره ها رو بریزه بیرون تا مامان به آشپزیش برسه ...   یادش به خیر یه زمانی این کشوها چقدر مرتب بودن ! 1 اینم شرح تصویری ده دقیقه از این روزهای ما ! ...
5 خرداد 1392

دستگیره کشو !

تنها چیزی که توی اتاقت خیلی بهش علاقه داری دستگیره های سرویس چوبته که اگر ساعت ها هم باهاشون ور بری خسته نمیشی !!! امروز صبح که برای تعویض لباست رفته بودی توی اتاقت ... فضول ... ...
5 خرداد 1392

خیابون بهار ...

دیروز با خاله مریم (دوستمون) رفتیم خیابون بهار بگردیم ببینیم چه خبره !؟ خاله مریم واسه نی نی تو راهیش میخواست خرید کنه و منم دنبال لباس مناسب و احیانا تم دار بودم برای تولد شما که بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه ها چیز خاصی برای تولد شما نیافتیم جز یک ست کامل لباس که من خیلی خوشم اومد ولی ترجیح دادم با بابایی بریم برای خریدش ! نتیجه بهار گردیمون هم شد یک عروسک نخ کش که شما خوشت اومد و از توی کالسکه دولا شدی و برش داشتی و دیگه نگذاشتی سر جاش ,البته فقط همون موقع عاشقش شدی چون از دیروز تا حالا محلش نگذاشتی ! گزینه خوییه برای آویزوون کردن از دستگیره ماشین و سرگرم شدن شما توی صندلی ماشین ... موش نخ کش که عاشق پره های چرخون روی شکمش...
4 خرداد 1392

روز پدر ,روز مرد !

قردا روز پدره و من دوباره داغ دلم تازه شده ... یاد زحمتهایی که پدرم برای زندگیمون و شاد بودنمون میکشید داغونم می کنه ... یادش به خیر ,همیشه یکی از بهترین دوستانمون بود و از قضا عاشق دختراش ! امروز با هم رفتیم بیرون و برای پدرم خیرات دادم ,مثل همه پنج شنبه ها ,روحش قرین رحمت باشه !   و اما بعد از پدرم باباییت شد مرد همه روزهام ,مردی که هم همسرم شد و هم جای پدرم رو پر کرد ... این پست رو میگذارم تا از طرف خودم و شما از بابایی تشکر کنم ! همسر عزیزم ,حسین خوبم من و پسرمون قدردان تمام خوبیهای شما هستیم ... دوستت دارم ... ...
2 خرداد 1392

خریدهای پراکنده ...

توی هفته پیش یه روز با بابایی رفتیم امین حضور و بعدش هم به اصرار من رفتیم کوچه برلن و مهران برای خرید لباس تو خونه ای که هیچی گیرم نیومد ,لباس زیاد بود اما من فقط تمام نخ میپوشم ! دم در یه مغازه در حال نگاه کردن به تی شرت ها بودم که دیدم بابایی یه دونه از این سگ ها برات خریده ,از یه دست فروش ... یادش به خیر مامانم هم یه دونه از اینا از کیش واسه خاله فری آورده بود اما خاله فری ازش میترسید ... این سگه واق واق میکنه و چند قدم میاد جلو و میره عقب ,فعلا که دوستش نداری !!! این قاب عکس ها رو هم توی یکی از پیاده روی هایی که داشتیم خریدم ! به هر حال هر روز پیاده روی یک خرید هم برای شما داریم دیگه ,پیش بند تن پوش !!! این...
2 خرداد 1392

اولین کارتون + خرابکاری ...

امروز خیلی غر زدی ... تقریبا به هیچ کاری نرسیدم ,منم که اگر به کارام نرسم کلاااااااااافه ... ظهر بعد از خوردن نهارت برای اولین بار نشوندمت جلوی تلویزیون و شبکه ها رو که بالا و پایین کردم دیدم شبکه پنج داره برنامه کودک پخش میکنه ... نمیدونم تا زمانی که شما وبلاگت رو بخونی این برنامه هنوزم پخش میشه یا نه ,ولی خوب اسمش رنگین کمانه و یه گربه عروسکی بانمک و دوست داشتی توش ایفای نقش میکنه با نام پنگول ... اولش جذبت کرد و یه چند دقیقه ای نگاه میکردی و منم تا دیدم شما مجذوب شدی اول یه صلوات برای روح پدر سازنده برنامه فرستادم و بعد رفتم سراغ جمع و جور کردن آشپزخونه که دیدم انگاری زیادی دیگه ساکت شدی ... برگشتم و نگاه کردم و دیدم که صندل های...
1 خرداد 1392